جستجو برای:
سبد خرید 0
  • خانه
  • مقاله ها
    • سرمایه گذاری موفق
    • بازارهای مالی
    • کارآفرینی موفق
    • زندگی نامه افراد موفق
    • داستان های آموزنده
    • درس های موفقیت
  • رسانه موفقیت
  • دوره ها
    • دوره جامع موفقیت و نبوغ مالی
    • دوره تکنسین NLP
    • دوره مهندسی ان ال پی
    • دوره اناگرام
    • دوره اناگرام پیشرفته
    • کسب درآمد از اینستاگرام
    • MBTI
    • عزت نفس
  • جعبه ابزار مالی
    • ابزارهای بورس تهران
    • ابزارهای بازار مالی بین الملل
    • دانش نامه مالی
  • درباره ی ما
    • تماس با ما
    • بیو گرافی دکتر ماجد
  • محصولات

ورود

رمز عبور را فراموش کرده اید؟

هنوز عضو نشده اید؟ عضویت در سایت
مدرسه موفقیت
  • خانه
  • مقاله ها
    • سرمایه گذاری موفق
    • بازارهای مالی
    • کارآفرینی موفق
    • زندگی نامه افراد موفق
    • داستان های آموزنده
    • درس های موفقیت
  • رسانه موفقیت
  • دوره ها
    • دوره جامع موفقیت و نبوغ مالی
    • دوره تکنسین NLP
    • دوره مهندسی ان ال پی
    • دوره اناگرام
    • دوره اناگرام پیشرفته
    • کسب درآمد از اینستاگرام
    • MBTI
    • عزت نفس
  • جعبه ابزار مالی
    • ابزارهای بورس تهران
    • ابزارهای بازار مالی بین الملل
    • دانش نامه مالی
  • درباره ی ما
    • تماس با ما
    • بیو گرافی دکتر ماجد
  • محصولات
آخرین اطلاعیه ها
جهت نمایش اطلاعیه باید وارد سایت شوید
شروع کنید

وبلاگ

مرغابى يا عقاب؟

18 آبان 1395
ارسال شده توسط مریم دریاگرد
داستان های آموزنده

وقتى شما به شهر نيويورك سفر كنيد، جالب‌ترين بخش سفر شما هنگامى است كه پس از خروج از هواپيما و فرودگاه، قصد گرفتن يك تاكسى را داشته باشيد!

اگر يك تاكسى براى ورود به شهر و رسيدن به مقصد بيابيد، شانس به شما روى آورده؛ اگر راننده تاكسى، شهر را بشناسد و از نشانى شما سردر آورد، با اقبال ديگرى روبه‌رو شده‌ايد؛ اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد، بخت يارتان است؛ و اگر راننده عصبانى نباشد، با حُسن اتفاق ديگرى مواجه هستيد.

«هاروى مك‌كى» نويسنده مشهور مى‌گويد:

روزى در فرودگاه نيويورك پس از خروج از هواپيما، در محوطه‌اى به انتظار تاكسى ايستاده بودم كه ناگهان راننده‌اى با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفى خود گفت: «لطفآ چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.» سپس كارت كوچكى را به من داد و گفت: «لطفآ به عبارتى كه رسالت مرا تعريف مى‌كند، توجه كنيد.»

روى كارت نوشته شده بود: «در كوتاه‌ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن‌ترين راه ممكن و در محيطى دوستانه، شما را به مقصد مى‌رسانم.» من چنان شگفت‌زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاى نيويورك در كره‌اى ديگر فرود آمده است!!

راننده در را گشود و من سوار اتومبيلى بسيار آراسته شدم. پس از آن‌كه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت : «پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولى و يك فلاسك قهوه مخصوص براى كسانى كه رژيم تغذيه‌اى دارند هست.»

گفتم: «خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم.» راننده پرسيد: «در يخدان هم نوشابه هست و هم آب‌ميوه؛ كدام را ميل داريد؟» و سپس با دادن مقدارى آب‌ميوه به من حركت كرد و گفت: «اگر ميل به مطالعه داريد، مجلات «تايم»، «ورزش» و «آمريكاى امروز» در اختيار شماست.»

آنگاه بار ديگر كارت كوچك ديگرى در اختيارم گذاشت و گفت : «اين فهرست ايستگاه‌هاى راديويى است كه مى‌توانيد از آنها استفاده كنيد. ضمنآ من مى‌توانم درباره بناهاى ديدنى، تاريخى و اخبار محلى شهر نيويورك اطلاعاتى به شما بدهم و اگر تمايلى نداشته باشيد، مى‌توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»

از او پرسيدم: «چند سال است كه به اين شيوه كار مى‌كنيد؟»

پاسخ داد: «تقريبآ دو سال.»

پرسيدم: «چند سال است كه به كار رانندگى مشغوليد؟»

جواب داد: «هفت سال.»

پرسيدم: «پنج سال اوّل را چگونه كار مى‌كردى؟»

او گفت: «از همه‌چيز و همه‌كس، از اتوبوس‌ها و تاكسى‌هاى زيادى كه هميشه راه را بند مى‌آوردند، و از دستمزدى كه نويد زندگى بهترى را به همراه نداشت مى‌ناليدم.

روزى در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مى‌دادم كه دانشمندى شروع به سخنرانى كرد. مضمون حرف‌هايش اين بود كه مانند مرغابى‌ها كه مدام واك واك مى‌كنند، غُرغُر نكنيد! به خود آييد و چون عقاب‌ها اوج گيريد.

پس از شنيدن آن گفتار راديويى، به پيرامون خود نگاه كردم و صحنه‌هايى را ديدم كه تا آن زمان گويى چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسى‌هاى كثيفى كه رانندگانش مدام غرولُند مى‌كردند؛ هيچ‌گاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبى نداشتند.

سخنان او چنان تأثيرى بر من گذاشت كه تصميم گرفتم تجديدنظرى كلى در ديدگاه‌ها و باورهايم به وجود آورم.»

پرسيدم: «چه تفاوتى در زندگى‌ات حاصل شد؟»

او گفت: «سال اوّل، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد!»

هاروى مك‌كى در ادامه مى‌گويد:

«نكته‌اى كه مرا به تعجب وامى‌دارد اين است كه در يكى دو سال گذشته، اين داستان را حداقل براى سى راننده تاكسى تعريف كردم؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند! بقيه چون مرغابى‌ها، به انواع و اقسام عذر و بهانه‌ها متوسل شدند و به نحوى خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه‌اى را نمى‌توانند برگزينند!»

نتيجه:

شما در زندگى خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمى‌توانيد گناه نابسامانى‌هاى خود را به گردن اين و آن بيندازيد. پس بهتر است برخيزيد، به عرصه پرتلاش زندگى وارد شويد و خودتان مرزهاى موفقيت را يكى پس از ديگرى بگشاييد.

 

برگرفته از جلد اوّل کتاب «مـن و مـا!»

برچسب ها: داستانداستان های آموزندهداستانهای کوتاه
بعدی پنج افسانه ای که در فضای امروزی فروش و بازاریابی باید فراموش شود
قبلی خدايا، چرا من؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.

آدرس
تهران، ونک، خیابان ملاصدرا، خیابان شیراز شمالی، جنب بانک ملی، کوچه نرگس، برج پاپلی، طبقه ۶، واحد ۶۰۴
تماس با ما
تلفن:
+98 21 8821 0538
فکس:
+98 21 8806 3197
موبایل:
+98 902 24 24 911
ایمیل:
info@wfl.ir
درباره ما
به پرتال تخصصی  کار برای زندگی موفق، خوش آمدید. هدف ما در این سایت فراهم آوری همه آن چیزی است که شما احتیاج دارید تا شاهد موفقیت همه جانبه در زندگی، امور مالی و کسب و کار خود باشید. باور کنید برای ما ساده نبود، دم از چنین ادعایی بزنیم. اما وقتی لطف خداوند را در دگرگون شدن اوضاع زندگی خود پس از آشنائی و بکار گیری این روشها از 20 سال پیش دیدیم، سکوت را جایز ندیدیم و رفته رفته سعی در بازگوئی و آموزش این روشها نمودیم در یک کلام هر انسان تصوری از خودش و دنیای اطراف خودش دارد که تعیین کننده آن چیزی است که خواهد شد. و با تغییر این تصویر ذهنی دنیای فرد نیز تغییر می کند. شما چه باوری از خود، از خدای خود و از اطرافیان خود دارید؟
© 2019. راستچین سازی توسط سان کد
اشتراک گذاری در شبکه های اجتماعی
ارسال به ایمیل
https://wfl.ir/?p=473
لیست علاقه مندی ها 0
صفحه لیست علاقه مندی را باز کنید به خرید ادامه دهید
مرورگر شما از HTML5 پشتیبانی نمی کند.